مرد در چمنزار
مردنجوا کرد:((خدایا با من صحبت کن))، یک چکاوگ آواز خواند ولی مرد نشنید.
پس مرد باصدای بلند گفت:((خدایا بامن صحبت کن))، آذرخش در آسمان غرید ولی مرد متوجه نشد.
مرد فریاد زد:((خدایا یک معجزه به من نشان بده))، یک زندگی متولد شد ولی مرد نفهمید.
مرد نا امیدانه گریه کردو گفت:((خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم))پس خدا نزد مرد آمد و اورا لمس کرد.
ولی مرد بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد!!
نظرات شما عزیزان: